سید امیر طاهاسید امیر طاها، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

گل واژه ی بهارم امیر طاها

پست4

1391/5/2 18:20
126 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.....

امیرم سیب سرخم.دیروز جمعه بود.شب پیش رفنیم بهشت زهرا.مراسمی که عمه شیرین برای همسر مرحومشان برپا کردند.....پس از فاتحه خوانی سرخاک دایی احمد رفتیم ........

بعدازآن پیش بابا بزرگ که سر کار بود رفتیم .جون قرار بود که بابا یی هم با ما بیادمحل باغ رستوران .

شماو مه یاس ومهدی یار وتیاز چه کردین از بازی ودویدن توی آبشار بازی کردن............

شاد بودی وبی قراروووووووووووووو نا آرام ........

عمه هدا کلی ازتون عکس گرفته ........

پسرم یادم از سال تولدت می آید....سالی که تو عزیزم آمدی بهاری زیبا داشت زیرا تو فرشته ی خوب خدا به زمین آمده بودی.......

 

همه خوشحال وخندان .عمه هدا وعمه حسنا رفته بودند الموت .روستای فان فین که پدر عمو جواد زراعت برنج دارد ......

 

خبردادیم که همه به گوش وبه هوش باشید امیرطاهام اومده .........

 

فرشته ای از دیار خوبان اومده .قربون قدت برم

 

میهمان از پی میهمان منزل ما پر میشد .خدایا شکر که فرشته ات رو زمینی کردی ......تا ما همجوارش بشیم......

 

مامان نسرین بابا محمدم اومدن نزدیک ما .....هر روز بهار وتابستان پیشم بودی .

 

ظهرها اگر تو اتاق خواب میگذاشتمت .نمیخوابیدی ........

میدونی کجا میخوابیدی ؟نه ...........زیر میز ناهارخوری .هرجا میخوابیدی بیدار میشدش /

 

متوجه شدم که روی تخت راحت نبودی .توی اتاق من وبابایی راحت نبودی ....توی اتاق عمه ها راحت نبودی ......

 

یکی از روز ها پس از نظافت .تو گلم رو با نی نی خوابت سر دادم زیر میز حدود سه یا چهار ساعتی خوابیدی .......

 

از اون پس جای شما زیر میز ناهار خوری بود ....مثل پیشی ملوسه ساعاتی زیر میز استراحت میکردی......

بزرگ و بزرگتر میشدی ومنهم باتو.کیف میکردم عمو جلال واست پرپر میزد عمه هدا واست غش میکرد

 

عمه مهدیه از شمال مدام زنگ میزد حال تو رو میپرسید.....

 

هدا میگفت مامان اگر خدا به من بچه بده مثل امیر طاها بده .......هدا وحسنا سر بغل کردنت دعوا داشتن ......

 

شما کارهاتم قشنگ بود دوستای بابایی ومامانسرین همه آرزوی تو روداشتن بعد از تو چندین نفر اسم نی نی هاشون رو امیر طاها گذاشتن ......

 

قشنگ میخوابیدی ......قشنگ میخندیدی ........خلاصه کارهات همه خواستنی بود ......

 

عاشق عینک بودی خیلی ها عینک هاشون شکست ....خیلی ها عینکهای زیبایی هدیه بهت دادند

 

مدام ایدت میخواستی .......

یادمه مه یاس گلی بدنیا اومد برای راحتی نسرین شماعزیزم پیش من بودی .......سال هشتادوشش بود شما یک سال وده ماهت بود بهت غذا میدادم چون که قرار بود برام مهمان بیاد شمارو غذا میدادم که

 

گرسنه نمونی ...متوجه نشدم پشت سرهم بهت غذا میدادم .که شما بادستت با دهانی پراز غذا .میکفتی ......مامانی دب دن ..دب دن ...من دیده الاهی ددرم ........

تازه .من فهمیدم که شما با دهان پر به من میگی مامان صبرکن .صبر کن من الاهی شکرم ........

 

چون بعداز هر غذا میگفتی الاهی شکر دست شما درد نکنه .........حالا ازون ببعد همه می گین .. .......

 

من دیده (دیگه)الاهی ددرم ........

 

یکی دیگه از خاطرات تو رد شدن از زیر میز ناهارخوری بود ازینور به اونور ...یه روز محمد اومد گفت مامان شهین من امیرطاهارو میبرم خونه .قراره برام مهمون بیاد .دوست دارن امیرم خونه باشه ..

 

قبول کردم .شما رفتی .شاید یک هفته پیش ماما نسرین بودی ......بعداز یک هفته اومدی ....طبق شیطونیها......دویدی زیر میز که رد بشی ........

 

ناگهان فریادی کشیدی وگریه کردی .....میدونی چرا؟ چونکه شما قد کشیده بودی وسرت ..........

 

میخورد زیر میز قربون قدت برم الاهی .....بووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

خاطره های زیادی دارم ازت ........

هروقت حوصله داشتم ووقت حتما مینویسم..............به یاری خدا........

 

بگم خیلی شبیه کوچولویی های بابایی...اگر بتونم از عکسهای بابایی محمد برات بذارم متوجه این شباهت میشی.

 

 

 

شعریاز سهراب برات بنویسم .....روحش شاد.

 

........قشنگ یعنی چه؟

 

قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال ......

 

و عشق تنها عشق.

 

تورا به گرمی یک سیب می کند مانوس

 

و عشق .تنها عشق

 

مرا به وسعت اندوه زندگی ها خواهد برد

مرارساند به امکان یک پرنده شدن ......و نوشداروی اندوه؟

تا گل واژه ی دیگر به خدا میسپارمت..............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)