سید امیر طاهاسید امیر طاها، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

گل واژه ی بهارم امیر طاها

'گلواژه ی بهارم

1391/5/19 14:11
331 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم.....

دیروز وقتی میرفتم بیرون با مه یاس گلی دوچرخه بازی میکردی......وقتی منو عمو رو دیدی خوشحال شدی و اومدی جلو سلام کردی.......

بوسیدمت وخداحافظی کردم .بستنی میخوردی .وقتی نگاهم کردی شرمی باور نکردنی به چشمانت رخنه کرد !!!!!

گفتم نوش جان ....ولی نگران آب شدن بستنیت بودی .

 

وقتی برگشتم دیدم مامان نسرین با بجه ها افطاری میخورند .گفتم پس امیر طاها ومه یاس کوشند ؟نسرین گفت تنبیه شدند !!!1!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

با تعجب نگاهش کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفت مامان جان با دوچرخه رفته سر کوچه.منم اجازه ندادم که بیان پایین......

خلاصه با پادرمیونی اومدی پایین و ماهم خیلی عادی واصلا اتفاقی هم نیافتاده.......................

کمی آش خوردی .و طبق معمول شکرانه خدارو به جا آوردی و تشکر کردی.....و نوش جان هم شنیدی ...

 

حالاگنجشگکم برات قصه ای قشنگت میگم که پر از رمزه..........

ای قصه قصه .......
گنجشگ کوچولو یی بود.در باغ زیبایی زندگی میکرد.....با خدا حرف میزد وراز و نیاز میکرد........روی شاخه های ذرختان با صدای قشنگش جیکجیک میکرد وبرای نی نی گنجشگها قصه میگفت.....

ني ني شكلك

ذکر خدا میگفت..........آخه مامی جون همه موجودات خدا مدام از خدا تشکرمیکنند........ولی این گنچشک کوچولو راز و نیازش فرق میکرد....آخه اون عاشق خود خدا بود.تاروزی از روزها طوفان وبادی شروع شد ..هی به شدت باد وطوفان افزوده میشد .و گنجشک کوچولوی ما ناپدید شد ....آشیانه زیباش هم خراب شد .خودشم با باد گم شد......همه پس از آرام شذن هوا .....مشغول باز سازی وجابجایی شدند ......برگها ریخته بودند....اشیائ سبک رو باد برده بود.......گنجشگ هم نبود .دیوار نزدیک منزلش هم خراب شده بود.......همه سوءال میکردند که خداجون گنجشکی کجاست؟خدا میگفت .در پناه من.......شاخه های درخت دلتنگش شده

بود......سراغشو میگرفت ....آخه اوناهم عاشق گنجشگی شده بودند.......از خدا میپرسیدند .پس چرا صدای راز ونیازش نمیاد ؟ خدا میگفت دوباره صدای جیک جیکش مییاد.......دیوار شکسته ناله میکرد پس چرا نمییاد پیش من استراحت کنه؟ خدا میگفت .کمی بالش شکسته.....می یاد ...
دیوار روبرویی میگفت .چرا نمی یاد از روی من تمرین بهترپرواز کردن رو شروع کنه.......؟شاخه های اونور باغ میگفتند. خدا جون چرا دیگه با دوستاش روی ما نمی شینه؟خدا میگفت .چون ناراحته........جوی آب میپرسید چزا نمی یاد آب بخوره ؟ بالهاشو شستشو بده؟خدامیگفت مییاذ.......هر کسی چیزی میپرسید.....چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تایه روز گنجشگ کوچولو نگران وخسته .اومد به لونه اش سر بزنه .....وبا خدا کمی حرف تزنه .......و از خدا سوال کنه .....که خدا چررررررررررررررا؟لونه ام خراب شد؟چرا طوفان منو آزار رسوند؟چرا دوستانم از من جدا شدند ؟چرا دیوار استراحتگاه من شکست؟چرا شاحه های اطراف محل زندگی من شکستند؟هزاران چرا.........خدا گفت......شما همه از من سوال میکردین که چرا صدای راز ونیازش نمییاد ؟گفتم تحملش کم شده.........گفتید کجاست؟گفتم هر جا باشه درپناه منه...............او فکر میکنه من فقط یکجا هستم......گفتید چرا نمییاد باید میگفتم طفلکی فکر میکرد  اگربه دیدن من نیاد منهم فراموشش میکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!گنجشک کوچولو آهی کشید و گفت غیر ازین بود ؟دیکه با شادی جیک جیک نمیکرد .بلکه باعصبانیت میپرسید که خدا چررررررررررررررررررررررررررررررررررررا؟خدا با تامل لبخندی رد وگفت......گنجشگک اشی مشی...... من تورو خیلی دوست داشتم. و دارم......گنجشک قصه مون با تعجب به خدا نگاه کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!خدا شروع کرد .عزیزم روزی ماری ازین جا می گذشت .از دیوار اومد بالا لونه ی تورودید.صداتو شنید .دوستاتو دید ....آهسته توی آشیانه ی تو خزید وکمین نشست تا تو بیایی ......و تو رو شکار کنه .....بادی توانا هم ازینجا گذر میکرد ...من به او گفتم تورو از خطر دور کنه........باد هم از دست مار عصبانی شد و طوفانی شد تا تورو نجات بده ........در نتیجه لونه رو سر مار ویران شد .......شاخساران حاضر شدند بشکنند تا تو دور از خطر بشی.......دیوار ریخت تا تو بپری.........و گنجشک ما تازه متوجه شد که همه ی اینها مصلحت خدای دانا وتوانا بوده........دوباره با صدای جیک جیکش شروع کرد به شکرانه ی خدا .........و پس از آن همه جا خدارو ذید .....همه جا راضی به رضای خدا شد...........و شکر خدای مهربان رو در همه حال بجای می آورد...........و منهم متوجه شدم از بیرون که اومدم صدای کوبیدن در آسانسور رو شنیدم .....وقتی دقت کردم مطمئن شدم که آسانسور خراب شده .......فوری به مدیر ساختمان اطلاع دادم و تعمیر کار و سرویسکار خبر کردند..........و یکی از آقایان که درون آسانسو ر مانده بود .روبیرون آوردند.........و من شکر کردم که به خیر گذشت و تو عزیزم با تنبیه مامان نسرین نیامدی ودرون آسانسور نماندی واونموقع که همه مشغول خوردن افطاری بودند شما صدایت بجایی نمیرسید........حالا تا بزرگ شی هزار اتفاق ورمز وراز دار پیش راه تو عزیزم خود نمایی میکنه و تو میدانی با خدا .....موفق باشی....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سارا
5 آذر 91 12:04
سلام.من سارا هستم.قصه هایت را خواندم خوب بود

خوسحال میشم دوست بشیم.


ممنونم از لطفت که مطالبم را مطالعه کردی..عیک سلام گلم منم خوشحال میشم که باهم دوست باشیم.....